من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست

تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی

Sometimes I feel lost, sometimes I'm confused

Sometimes I find that I am not alright

But I learned to be OK with just me

And I'll be fine on the outside...*

--

* Priscilla Ahn - Fine On The Outside

 

 

 

برچسب:, 23:5 توسط فاطمه صلاحی| |

من به سرزمین‌های بسیار مسافرت و راجع به ویژگی‌های آنها تحقیق کرده بودم و زمانی که دیده‌ها و شنیده‌های خود را از این کشورها شرح می‌دادم آزیرو اظهارات مرا تایید میکرد و ضمن مقایسه کشور خود با این ممالک راه اغراق می‌رفت و سرزمین خود را ارزش بسیار می‌داد و آن را مهم جلوه‌گر می‌ساخت و همین اظهارات اغراق‌آمیز بود که می‌توانست بعدها موجب پشیمانیش شود. از آن جمله دریافتم کسانی که آن شب بر سر من ریختند و می‌خواستند به سبب اینکه مصری هستم در آب‌های بندرگاه صیمره غرقم سازند، ماموران او بودند. او از این رویداد ابراز تاسف بسیار کرد ولی در ضمن معتقد بود: «البته باید سر بزخی از مصریان را به سنگ کوبید و باز هم باید تعداد زیادی از سربازان مصری را به امواج آب سپرد تا مردم صیمره، بیبلوس، صیدا و غزه سرانجام به خود آیند و درک کنند که می‌توان به تن یک نفر مصری هم دست زد و اگر کاردی به تن یک مصری فرو رود از جای زخم او نیز چون دیگران خون جاری خواهد شد. سوری‌های کوچ‌اندام با پیشانی کوتاه بیش از اندازه محتاط، امیر ایشان ترسو و بزدل، رعیتشان تنبل و بی‌تحرک مثل گاوان نر هستند. از این رو بایستی کسی که بیدار است کار را آغاز کند و با نشان دادن نمونه و مثال به آنها بفهماند که سودشان در چیست.»

از او پرسیدم: «آزیرو؟ چرا باید چنین باشد و تو اصولا چرا تا این حد از مصریان تنفر و انزجار داری؟»

ریش توپیش را خواراند و با لبخند گزنده‌ای گفت: «چه کسی می‌گوید که من از مصریان منتفر هستم؟ تو نیز مصری هستی ولی تنفری نسبت به تو ندارم. من دوران کودکی خود را در کاخ طلایی فرعون گذراندم و در آنجا بزرگ شدم. درست مثل پدرم پیش از من و بطور کلی مانند تمام امیران سوری. بنابراین تمام آداب و رسوم و سنت‌های مصریان را می‌شناسم و می‌توانم بنویسم و بخوانم اگرچه آموزگاران اغلب کاکلم می‌کشیدند و با خیزران بر انگشتانم می‌زدند، تنها به این دلیل که سوری بودم. با این حال از مصریان به هیچ‌وجه منزجر نیستم، زیرا با افزوده شدن درک و فهم و دانش و خرد زیادی که در مصر آموختم به مرور زمان آنان را علیه خود مصریان به کار گرفته‌ام.  از جمله مواردی که آموخته‌ام این است که افراد با سواد و فهمیده، تمام خلق‌ها و اقوام را یکسان می‌دانند و معتقدند که تفاوتی بین آنان وجود ندارد چرا که هر نوزاد چه سوری و چه مصری لخت و عریان پای به جهان می‌گذارد. هیچ قومی دلیرتر یا ترسوتر، سفاک‌تر یا رقیق‌القلب‌تر، دادگرتر یا ستمگرتر از دیگری نیست. در میان هر قومی افراد شجاع و بزدل، عادل و بیدادگر وجود دارد که سوریه و مصر نیز از این اصل مستثنی نیستند. از این رو آن کسی که حکومت می‌کند و دستور می‌دهد از هیچ‌کس متنفر نیست و میان خلایق فرقی قایل نیست، از سوی دیگر ولی تنفر قدرتی است در دست فرمانروایان، کوبنده‌تر از جنگ‌افزار و بینوایان بدون احساس تنفر قدرت کافی برای در دست گرفتن سلاح ندارند. من برای حکومت زاده شده‌ام و در رگ‌های من خون پادشاهان آموریت جاری است. در زمان هیکزوس خلق من بر تمام اقوام میان دریاها فرمانروایی می‌کرد. بر همین پایه است که حتی‌الامکان سعی می‌کنم بذر نفاق و تنفر را میان سوری‌ها و مصری‌ها بیفشانم و به آتش انزجار ایشان بدمم تا زمانی که این آتش شعله زند و قدرت مصر در سوریه تبدیل به خاکستر گردد. تمام قبایل و اهالی شهرهای سوریه بایستی بیاموزند و درک کنند هر یک مصری رقیق‌القلب‌تر، بزدل‌تر، سفاک‌تر، ستمگرتر، آزمندتر و ناسپاس‌تر از یک سوری است. باید بیاموزند که وقتی نام یک مصری را می‌شوند بر زمین آب دهان بیندازند و مصریان را ستمگر، متجاوز، زالوصفت و شکنجه‌گر بدانند تا تنفرشان به اندازه کوهی بزرگ و بزرگ‌تر شود.»

به او توجه دادم: «همان‌طور که خودت اقرار می‌کنی چنین چیزی حقیقت ندارد.»

دستانش را بالا برد و از یکدیگر گشود و خنده‌کنان پرسید: «سینوحه! حقیقت چیست؟ چیزی را که با عنوان حقیقت به انها بیاموزم یقینا با خونشان عجین می‌شود و حاضر خواهند بود درباره درستی آن به تمام خدایان سوگند یاد کنند و اگر کسی آن را دروغ بشمارد کافرش خواهند دانست و به قتلش خواهند رساند. آنان بایستی خود را نیرومندتر، دلیرتر و درستکارتر از هر خلق دیگر بر روی زمین بندانند و چنان عاشق آزادی باشند که گرسنگی، درد و رنج و مرگ برایشان مفهومی نداشته باشد و آماده باشند تا برای آزادی هر قیمتی را بپردازند و من تمام این ویژگی‌ها را به ایشان خواهم آموخت. تاکنون چندین نفر عقیده مرا درباره حقیقت پذیرفته‌اند و هر کدام از اینها دیگران را به سوی خود جلب می‌کنند و سرانجام این مفهوم نوخاسته همچون آتش به سراسر سوریه سرایت خواهد کرد. این حقیقت است که مصر با آتش و خون به سوریه پای گذاشت و از این رو بایستی با آتش و خون نیز از سوریه رانده شود.»

سخنان آزیرو به وحشتم انداخت زیرا به عنوان یک مصری نگران میهن خود و نیروهای مصری مستقر در خارج از کشورم بودم. از او پرسیدم: «آن آزادی که به ایشان وعده داده‌ای کدام است؟» دوباره دستانش را بلند کرد و متعاقب آن خندید و گفت: «آزادی واژه‌ای است که مفاهیم گوناگون دارد. یکی این و دیگری ان را استنباط می‌کند اما تا زمانی که این آزادی به دست نیامده نباید درباره آن فکر کرد و اصولا به بحث ما ربطی ندارد. برای رسیدن به آزادی به توده‌ای از آدمیان نیاز است و وقتی که آزادی فراچنگ آمد بهترین کار اینست که آنرا میان افراد بی‌شمار تقسیم نکرد بل برای خویشتن نگاهش داشت! به همین جهت بر این باور هستم که سرزمین ما «گهواره آزادی سوریه» نام خواهد گرفت. این را هم بگویم که توده‌ای را که می‌توان یک یک آنان را بر سر عقل آورد شبیه همان گله‌ی گاوی است که با چوبدست از دروازه بیرونشان می‌کنند و در عین حال رمه‌ی گوسفندی را می‌ماند  که هر کدام بی اراده گوسفند راهنما را دنبال می‌کنند. حال مقصد کجاست؟ گوهر کجا می‌خواهد باشد! اکنون شاید من همان کسی باشم که گاوان را از دروازه بیرون می‌کنم و یا گله‌ی گوسفند را به دنبال خود می‌کشم.»

گفتم: «بهرحال کله تو هم مثل کله گوسفند پوک است وگرنه سخن اینچنین  نمی‌گفتی زیرا اینگونه گفتار خطرناک است و اگر فرعون از هدف و مقصد تو آگاه شود ارابه‌های جنگی و نیز سربازان خود را علیه تو به کار خواهد گرفت، حصار شهرت را در هم خواهد کوبید و تو و پسرت را وارونه به جلوی کشتی جنگی خود که آنرا به طیوه باز خواهد گرداند آویزان خواهد کرد.»

آزیرو خندید و گفت: «تصور نمی‌کنم که فرعون برای من عنصر خطرناکی باشد زیرا از دست او نشان زندگی دریافت کرده‌ام و برای خدای او معبدی بر پا ساخته‌ام از این رو اعتمادی که به من دارد بیش از سوری‌های دیگر است و شاید حتی بیشتر از فرستادگان و فرماندهان نیروهای مصری مستقر در سوریه که به آمون اعتقاد دارند. حال می‌خوام چیزی را نشانت دهم که مسلما از دیدن آن خوشحال خواهی شد.»

مرا با خود به کنار حصار شهر برد و لاشه خشک شده‌ی آدمی را نشانم داد که از سر آویزان بود و تاب می‌خورد و مگس‌ها بر پیکر لختش نشسته بودند. آزیرو گفت: «اگر دقت کنی می‌بینی که این مرد ختنه شده است و شک نخواهی کرد که او مصری است و در واقع تحصیلدار فرعون بود و این شهامت را داشت که وارد خانه من شود و درباره علت تعویق و تعلل چند ساله من در پرداخت مالیات پرس و جو کند ولی پیش از آنکه دست به این گستاخی بزند سربازان کاخ که از دیدن یک نفر مصری به وجد آمده بودند از حصار آویزانش کردند. ازین رویداد نتیجه گرفتم که مصری‌ها اشتیاق چندانی ندارند که خود را به بنادر ما برسانند و سرزمین ما را زیر پا بگذارند. بازرگانان نیز ترجیح می‌دهند خراج مقرر را به من بپردازند تا به کس دیگر. سینوحه! من به تو اعتماد دارم بنابراین اگر این راز را برایت آشکار کنم که «مگیدو» زیر سلطه‌ی بی چون و چرای من است نه زیر یوغ اطاعت از فرماندهان مصری که در دژ‌های خود پوزه‌شان را بسته و ساکت نشسته‌اند و جرأت بیرون آمدن از آن را ندارند در آن صورت خواهی فهمید که این موضوع چه اهمیتی دارد.»

با انزجار و تنفر گفتم: «خون این مرد فلک‌زده سرت را به باد خواهد داد. اگر فرعون از عمل تو آگاه شود مجازات سختی در انتظارت خواهد بود. در مصر همه کس را می‌توان به مسخره گرفت جز تحصیلدار فرعون.»

آزیرو با رضایت و آرامش کامل گفت: «حقیقت را برای دیدن همگان از حصار آویزان کرده‌ام. تحقیقات بسیاری درباره این قتل به عمل آمده است و من الواح گلی و کاغذ‌های بیشماری برای حل این معما نگاه داشته‌ام و غیر از این الواح گی بیشماری در این باره دریافت داشته‌ام که به دقت شماره‌گذاری کرده‌‌ام تا با توجه به این ترتیب و شماره‌ها بتوانم الواح گلی دیگری را بنویسم و سرانجام حصار امنی از آنها برای حفظ امنیت خود درست کنم. به بَعَل آموریت‌ها سوگند که من این ماجرا را چنان مبهم و پیچیده‌اش ساخته‌ام که فرماندار مگیدو به روز تولد خود لعنت می‌فرستد چون روزانه بدون وقفه لوحی گلی برای او می‌فرستم و متذکر می‌شوم که این تحصیلدار به قوانین موجود پشت کرده و آن را نادیده گرفته است. به کمک تعداد زیادی از شهود موفق شده‌ام ثابت کنم که این شخص دزد و قاتل بوده و به فرعون خیانت کرده است.  ثابت کرده‌ام که او در تمام دهات به زنان تجاوز کرده و نیز گزارش داده‌ام که به خدای صیمره‌ای‌ها اهانت کرده و در محراب معبد آمون نجاست ریخته و آنجا را آلوده و ناپاک ساخته است. این تمهیدات وضع مرا نزد فرعون همچون سنگ صخره‌ها محکم خواهد کرد. ببین سینوحه! قانون و حقوقی که بر روی لوح گلی نوشته شده است اثری ناچیز دارد و ضمنا پیچیده و نامفهوم است و می‌بینم که نقصان آن هر روز رو به کمال می‌رود.. وقتی تعداد لوح گلی برابر قاضی تلنبار شود حتی خود شیطان هم نمی‌تواند حقیقت را از میان آن بیرون بکشد. در این مورد من از مصریان پیشتر هستم و به زودی در سایر موارد نیز آز آنان پیشی خواهم گرفت.»

آزیرو هر چه بیشتر حرف می‌زد من حارمحب را بیشتر به یاد می‌آوردم زیرا آزیرو هم اندکی از ویژگی‌های مردانه حارمحب در وجود خود داشت. مثل او جنگاوری بالفطره بود و کمی پیرتر از او و آلوده به سیاست مُلکداری و معتقد نبودم که بتوان به شیوه او بر خلقی بزرگ حکومت کرد. اندیشه‌ها و طرح‌های او را مرده‌ریگ پدرش می‌دانستم. در آن زمان سوریه لانه ماری را می‌‌مانست که از آن خش خش جنبیدن مار به گوش می‌رسید و قدرت‌های کوچک پادشاهی در این محدوده مرتبا با یکدیگر به جنگ و نزاع می‌پرداختند تا بلکه به قدرت نهایی برسند و در این ماجرا تعداد زیادی از ایشان به قتل رسیدند تا اینکه سرانجام مصر سوریه را زیر سلطه خود آورد و اجازه داد که پسران روسای سوریه در کاخ زرین فرعون آموزش ببینند و پرورش یابند. در ضمن سعی کردم به او بفهمانم که افکار او درباره به قدرت و ثروت رسیدن مصر اشتباه محض است و به او هشدار دادم که مبادا فریب قدرت کاذب خود را بخورد و او را به مشکی تشبیه کردم که مرتبا باد می‌شود و در آخر با اشاره یک سوزن به حال نخستین خود در می‌آید.

...

صدای خنده او در تالار بزرگ کاخ پیچید و انعکاسش به گوش رسید و برق روکش طلای دندانش در میان انبوه ریش توپیش چشمک زد. بعدها که روزهای تلخ و پر ادبار چهره زشتش را به من نمود چندین بار به یاد آوردم که در ان لحظه او چگونه به نظر می‌رسید. با وضع و حالی صمیمانه یکدیگر را بدرود گفتیم. آزیرو تخت روانی در اختیارم گذاشت و هدایای بسیاری پیشکشم کرد و جنگجویانش مرا تا صیمره همراهی کردند تا مبادا در راه مزاحمتی برایم ایجاد شود؛ آخر من هم یک مصری بودم!

مقابل دروازه شهر صیمره پرستویی به سان تیری که از چله کمان رها شده باشد از کنار سرم پرواز کرد. درونم از این رویداد پرآشوب شد و احساس کردم زمین کف پایم را می‌سوزاند. وقتی به خانه رسیدم به کاپتاه گفتم: «دار و ندارمان را جمع کن و این خانه را نیز بفروش. به سوی وطنمان مصر بادبان برخواهیم افراشت.»

 

--

از کتاب سینوحه ترجمه دکتر احمد بهپور

برچسب:, 19:22 توسط فاطمه صلاحی| |

گاهی تمام حس تعلقم از دست می‌رود

و تازه می‌فهمم تعلق همه چیز است؛ همه چیز...

و انگار که خیلی دیر شده باشد، همه چیز خراب می‌شود و همه چیز خراب می‌شود انگار که خیلی دیر شده باشد.

چقدر دلم تنهایی می‌خواهد

بی هیچ ریشه‌ای که خلاء تعلقی باشد

دلم تنهایی می‌خواهد!

 

 

برچسب:, 22:19 توسط فاطمه صلاحی| |

باد می‌وزد و من دوست می‌داشتم که بروبد، رستنی‌ها را ببرد. اما باز هم...

تنها دست زمان است انگار که ورق‌های برنده را پرت می‌کند و اوست که می‌روبد و اوست که نمی‌روبد.

مدتی‌ است چیزی مرا به سکوتی تهی رجعت می‌دهد. (و می‌خوانم: اینک اصوات بی‌دلیل‌ترین جاری‌شدگان در فضا هستند. وقی همه می‌گویند هیچ‌کس نمی‌شنود. به خاطر داشته باش! سکوت، اثبات تهی بودن نمی‌کند*...)

و من حرف‌هایی دارم که زمان با من خواهد گفت.

بار دیگر... بی‌دلیل لذتی نخواهد داشت... این‌بار حتی، دستانم پر بود...

و باز هم پناهنده‌ی خواب می‌شوم.

--

* بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم - نادر ابراهیمی

برچسب:, 16:32 توسط فاطمه صلاحی| |

گزاره: سنگ شیشه را می‌شکند و اگر به حد کافی بزرگ باشد و به حد کافی سریع، طوری می‌شکند که دیگر جمع نمیتوانش کرد.

استدلال (از نوع دکتر تقوی‌ای): وجود موجودات غیر قابل مشاهده با چشم غیر مسلح (اسلحه‌اش هم هنوز نداریم حتی!) به نام اَجنه که بنا به ابعاد و سرعت سنگی که به طرف شیشه پرتاب شده درست در حین برخورد،  مشتی حواله‌ی شیشه می‌کنند و باعث شکستنش می‌شوند. (این نظریه سنگ را از هر گناهی مبری میکند)

استدلال (از نوع ادبی) : شیشه‌ای می‌شکند؛  یک نفر می‌پرسد، که چرا شیشه شکست؟... مادری می‌گوید: شاید این رفع بلاست. (در اینجا هر چند یحتمل سنگ مقصر است اما عدو سبب خیر گشته و رفع بلا نموده است)

استدلال (از نوع فیزیکی): (برداشت دیگری از قانون سوم نیوتن) هر نیرویی که سنگ  به شیشه وارد کرده برابر با نیرویی است که شیشه وارد نموده است و چون برآیند نیروها صفر میگردد،پس شیشه به حالت اولیه خود باقی می ماند.از این رو شیشه از ابتدا شکسته بوده است. (البته ما که در جایگاه قضاوت ننشسته‌ایم اما همانطور که در این جایگاه ایستاده‌ایم می‌بینیم که اصلا فاتحه‌ی شیشه از قبل خوانده شد،رفت پی کارش و اصلا سنگ اعاده‌ی حیثیت هم می‌کند بنده خدا)

و اما... تا اینجای فلسفه به ما آموختند یکی از روش‌های استدلال، IBE است و مبنایی هم که بنده برای آن قسمت Best اش متصورم مقبولیت عمومی است. بنابراین حقیر IBEی این مقوله را چنین می‌پندارد:

سنگ و شیشه با هم مشکلی نداشتند. اصلا شما اگر متون قدیمی را بخوانید سنگ در برخورد با شیشه نه تنها باعث شکستن و دلخوری و مرگش نمی‌شد بلکه برخوردی، مهربانانه و سرشار از دوستی بینشان وقعْ می‌یافت! تا اینکه روزی سنگ و شیشه  که مثل همیشه با هم مشغول گفت و شنود نیک بودند، سنگ تصویر تار و مبهم خود را در قاب دل شیشه می بیند و می‌پندارد که لکه‌ای شیشه‌ی محبوبش را سیاه و آزرده کرده است. اما چون کلا موجودی برای-خود-تصمیم-گیرنده است و دست و پای آدمیزادی هم ازش بیرون نزده است سعی میکند خودش را به شیشه بکوباند تا آنرا تمیز و شفاف کند و آنقدر می‌کوبد و می‌کوبد که شیشه کم کم ترک برداشته و ناگهان هزار قطعه می‌شود... سنگ که دیگر تصویر خود را نمی‌بیند می‌پندارد که با شکستن شیشه آنرا از آلودگی نجات داده و با یک حساب سرانگشتی یک رفیق شفیق کثیف را به هزاران دوست نیکوسرشت مبدل کرده است! زان پس این رسم، نسل به نسل در بین سنگ‌ها منتقل می‌شود و فی‌الواقع از آن زمان است که سنگ‌ها شیشه‌ها را می‌شکنند!

 

برچسب:, 18:29 توسط فاطمه صلاحی| |

 

وقتی از قافله‌ات جا می‌مانی،

بادها محکم‌تر بغلت می‌کنند.

همیشه مشتی خاک به چشمانت پرت می‌شود و آب چشمان تو را در می‌آورد. اما چه ایرادی دارد مگر؟ آب چشم، خاک‌ها را بیرون می‌اندازد و چشمانت تر و تازه می‌ماند.

وقتی از قافله‌ات جا می‌مانی،

انگار که صحرا همزادی یافته باشد...

با تو خو می‌گیرد و تو را می‌مکد در دامن سکوتش...

دست دوستی‌اش را گره می‌زند بر قدم‌هایت.

با تو بازی می‌کند حتی،صبورانه، تا حوصله‌ات سر نرود... «آب یا سراب»

وقتی از قافله‌ات جا می‌مانی،

به پهنای وسعتی که در مقابل چشمانت هست، راه نرفته هم هست!

که می‌توانی وقتِ پیری، نوه‌هایت را دور خودت جمع کنی و بگویی: «هیچ می‌دانستید این مسیر ۳۲،۷۶۴،۹۵۱ قدم بیشتر از آن‌یکی است؟... این راه خارهای سفت‌تری دارد ولی این‌یکی سایه‌اش بیشتر است... این راه از وسط ته مانده‌های شهر فلان‌آباد می‌گذرد و آن‌یکی...» 

و وقتی یکی‌شان حرفت را می‌بُرد:

-خب! که چی؟!

(راستی بعضی خاک‌ها همیشه در چشم ‌می‌مانند)...

- هیچ... از قافله‌ات جا نمان!

--

پ‌.ن: حیف باشد که همه عمر به باطل برود.

 

 

برچسب:, 23:31 توسط فاطمه صلاحی| |

این روزها هر چه نزدیک‌تر می‌شوم دورترم.

می‌ترسم از این منِ ِ رها در آب‌های ناشناخته و موج‌های هرجایی...

کم می‌شود از قدم‌هایم اطمینان،

مثل باران از پاییز.

پاییز بدون باران... پاییز نمی‌شود.

پی‌نوشت:

در این خوف و رجا من دل به جای دیگری دارم...

(اخوان ثالث)

 

برچسب:, 20:15 توسط فاطمه صلاحی| |

می‌خوانَد

شب‌ها پرنده‌ای در گوش من

زیبا و سحرانگیز...

می‌خوانَد... روح سبک می‌شود، چشم سنگین.

--

برتری‌های قانون شده رنگ می‌بازد... برتری‌ای که تولید ماهیت است و نتیجه‌ی شرایط.

همزادپنداریِ حاصل از حافظه‌ی تاریک و روشن گذشته و تفکر مصلحت‌بین آینده... باز هم برتری‌ها رنگ می‌بازد...

باید برای آن «تبارک الله» چیزهای بیشتری باشد... چیزهای بهتری باشد... باید چیزهایی باشد!

 

پی‌نوشت: طبیعت همیشه برایم نوعی بازگشت داشته...، سکون دلچسب،... دورخیز!

 

برچسب:, 15:20 توسط فاطمه صلاحی| |

دوست دارم،

دورتر،

آنجا که هیچ رنگی بی‌رنگی است...

در خمیازه خاموش خلاء کوچکی آن طرف‌تر،

در ذوب پنهان افکار،

در سکوت بی صدایی مطلق،

در بی بودن ِ نبودن‌های مضحک ِ هر چه بودنی است،

-همان درشت جاندار بی‌وجود ِ هیچ‌کجا، که نیست... و خرطوم مکنده‌اش هر «با»یی را می‌مکد به شکم تاریک و سردش،

و به درون زیرین‌ترین لایه‌های «بی‌خودی» ِ عالم،

بلعیده شوم.

برچسب:, 20:14 توسط فاطمه صلاحی| |

مثل دو کفه ترازو...

هر چه عاقل ِ آشکار مطلوب ِ دیگران پررنگ‌تر می‌شود،

دیوانه‌ی پنهان مطلوب خودم بیشتر رنگ می‌بازد.

--

پی‌نوشت: مدیریت محتوای مکالمات اجتماعات بیشتر از سه نفر خیلی سخته! (و همینطور تصاعدی با افزایش نفرات سختتر هم میشه!) و در اثنای همین یأس و بی‌میلی (البته از نوع پنهانش) نسبت به عضویت در هر گروه بیش از یک نفر! در هیر و ویر بازدیدهای نوروزی، دیدم اینکه از ما بهترون* با تلویزیون و تبلیغ و کتاب‌های درباری و مُبلّغ‌های کذا و... اینطوری خط میدن به افکار یه ملت!!! الحق باید گفت دمتون گرم!! می‌تونید، می‌کنید!

*داخلی و خارجی

برچسب:, 22:48 توسط فاطمه صلاحی| |

همین که اینقدر بعضی افکار را ignore میکنم که دیگر حتی alarm هم نمی‌دهد.

همین که خودآگاه یا ناخودآگاه قسمتی از خودم را ندید می‌گیرم که قسمت دیگر حواسش پرت نشود.

همین که  (بعد از کلی طفره رفتن برای فکر) هر چه فکر می‌کنم دلیل قانع‌کننده‌ای برای بعضی تفکراتم پیدا نمی‌شود و باز هم نمی‌توانم تشخیص دهم که «پس چرا باید؟؟!!؟؟.... ولی باید!!»

همین که بر خلاف حساب‌کتاب‌های آخر هر سال، خیلی چیزها بی حساب و کتاب ماند و پرونده‌شان مختومه نشد.

همین که بی دلیل در روزهای قبل، نوشتن همین خطوط ساده را هم مدام به تعویق می‌انداختم و باز نشان دادم که یک «دیقه-نودی‌ام».

همین که حالا هم صد بار می‌نویسم و خط می‌زنم...

و خیلی همین‌های دیگر، یعنی بخشی از «خود-سانسوری‌ام» (حتی برای خودم) صحت دارد.

--

پی‌نوشت: اینکه اینقدر برای خودم مجهول باشم و نفهمم که مجهولم، در چشمم آدم‌ها را ترسناک و (البته!) جالب می‌کند.

برچسب:, 11:39 توسط فاطمه صلاحی| |

همین که کم کَمک سر و کله چیزهایی که برای خیلی آخرهای عمرم گذاشته بودم پیدا می‌شود و من می‌گذرم. همین که چیزهایی را که می‌خواهم در وقتی که نمی‌خواهم دارم. همین که خیلی خواستنی‌ها رنگ می‌بازد...

همین که نمی‌فهمم کدام من است که برای چیزی که ندارم و (شاید هم) نمی‌خواهم داشته باشم، مرا مجبور به گذشتن از تمام چیزهایی می‌کند که دارم و (شاید هم) می‌خواهم داشته باشم.

همین که همیشه در ذهن شلوغم می‌چرخد که ماندن از هر جنس و در هر جایی باشد مردابم می‌کند.

همین که انگار اگر تمام دنیا، بدون جنگِ تن به تنم با زمین و زمان در دستم باشد پرتش می‌کنم دور و گیر می‌دهم به برگ تنهای رقصان در باد که می‌کشدم، می‌کشدم، می‌کُشدم و من هی می‌پرم و هوا را در دستم مشت می‌کنم که اینبار گرفتم و باز کفم خالی است... و باز هم باد... و باز هم برگ... و باز هم یک «من دیوانه‌ی کوچک».

همین که وقتی می‌توانم تنم را زیر سایه سبز درخت پهن کنم و شعر بخوانم و ذهنم را با صدای پای باد در کوچه‌های تنگِ برگِ درختان بشورم و آب و جارو کنم برای آمدن آرامشی که تنها تو در آنی... (و چه خواستنی است)، اما بی‌چراغ می‌زنم به بیراهه‌های تاریک و فراز و فرودهای روح‌کُش* و اندوه‌های سرریز و نبردهای نابرابر و فریادهای خاموش و لبخندهای گس... تا باز هم تو باشی.

 همین که از این همه «من» که دارم همیشه همان من کله‌شقِ دردسرساز می‌بَرد و زندگی‌ام را بغچه می‌کند می‌برد با خودش به ناکجا آبادهای دور.

همین که فهمیدم که «می‌توانم»، چون به «حد کافی**» می‌خواهم... .

همین‌که می‌خواهم از وسط امن این گله بیرون بزنم، همین که منطق دیوانگی را دوست دارم و همین که تنهایی‌ام خیلی وقت است که آزاردهنده نیست...

همه... یعنی... من در مسیرم هستم.

---

* شاید هم «روح‌کِش» : گسترش دهنده روح

** Bad enough 

--

پ.ن.: :)

برچسب:, 20:14 توسط فاطمه صلاحی| |

می‌پرم از خواب، با جاذبه‌ی دروغین کلیشه‌های واقع!

با سرعتی که بی‌تردید...

شب نشده... زمین خورده‌ام.

--

باید در سقوط بخوابم.

باید معلق رویا بسازم.

برچسب:, 22:34 توسط فاطمه صلاحی| |

اگر به خانه من آمدی، برای من ای مهربان، ............ بیاور.

  • کظم غیظ (۹۲/۱۱/۱۸)
  • مشعل (۹۲/۱۱/۱۹)
  • خنجر (۹۲/۱۱/۲۰)
  • درس مجاز به انتخاب (۹۲/۱۱/۲۱)
  • یک کاسه سوپ داغ (۹۲/۱۱/۲۳)
  • خط پایان (۹۲/۱۱/۲۷)
  • خوشه‌ی پروین (۹۲/۱۱/۲۹)
  • دشت هویج (۹۲/۱۲/۰۱)
  • بهار (۹۲/۱۲/۰۷)
  • ...

ادامه دارد...

--

پ.ن: مطلع(!) (وقتی جای خالی را چراغ پرکند*) از: فروغ فرخزاد

--

* چه زیبا بود اگر تمام جاهای خالی را چراغ** پر می‌کرد...

--

** هرچند: 

گر هر دو دیده هیچ نبیند به اتفاق

بهتر ز دیده‌ای که نبیند خطای خویش

چاهست و راه و دیدهٔ بینا و آفتاب

تا آدمی نگاه کند پیش پای خویش

چندین چراغ دارد و بیراه می‌رود

بگذار تا بیفتد و بیند سزای خویش***

--

*** از سعدی

 

 
برچسب:, 22:35 توسط فاطمه صلاحی| |

آسمان صاف شب، همیشه حال مرا خوب می‌کند...

آخرین گره نگاه من و آسمان یادم نیست...

خیلی پیشترها بود.

اما...

هنوز هم همان است!

--

آسمان صاف و شب آرام...

خوشه ماه فرو ریخته در آب

شاخه‌ها دست برآورده به مهتاب...*

--

* از فریدون مشیری

برچسب:, 21:39 توسط فاطمه صلاحی| |

یک شب تأمل ایام گذشته می‌کردم و بر عمر تلف کرده تأسف می‌خوردم و سنگ سراچه دل به الماس آب دیده می‌سفتم و این بیت‌ها مناسب حال خود می گفتم

هر دم از عمر می رود نفسی

چون نگه می کنم نمانده بسی

ای که پنجاه* رفت و در خوابی

مگر این پنج روزه دریابی

خجل آنکس که رفت و کار نساخت

کوس رحلت زدند و بار نساخت

خواب نوشین بامداد رحیل

باز دارد پیاده را ز سبیل

هر که آمد عمارتی نو ساخت

رفت و منزل به دیگری پرداخت

وان دگر پخت همچنین هوسی

وین عمارت بسر نبرد کسی

یار ناپایدار دوست مدار

دوستی را نشاید این غدّار

نیک و بد چون همی بباید مرد

خنک آنکس که گوی نیکی برد

برگ عیشی به گور خویش فرست

کس نیارد ز پس تو پیش فرست

عمر برفست و آفتاب تموز

اندکی مانده خواجه غرّه هنوز

ای تهی دست رفته در بازار

ترسمت پر نیاوری دستار

هر که مزروع خود بخورد به خوید

وقت خرمنش خوشه باید چید

--

* پنجاه یا بیست و اَندی... (گفت ای بیهوده گو حرف کم و بسیار نیست)

--

پ.ن: خداوندا دلم را چشم بگشای

 

متن از: گلستان سعدی

مصرع پاورقی از: پروین اعتصامی

پی‌نوشت از: امیرخسرو دهلوی (خسرو و شیرین)

 

 

 

برچسب:, 11:4 توسط فاطمه صلاحی| |

خیلی پیش می‌آید که خودت را در حرف‌هایت به محرمی پیدا کنی...

انگار که نمی‌دانستی که اینی و اینها همه در ذهنت می‌چرخد.

هر طور که زندگی را تعریف کنی می‌توانی کاملا ضد آن را هم نسبتش دهی و این غیر از ترسناکی مکررش... مکرر زیباست.

گاهی باید آنقدر راه بروی... آنقدر بشنوی... آنقدر ببینی... آنقدر بگویی... تا پیدا کنی حلقه‌هایی را که با ظرافت به هم پیوند می‌خورند تا بشوند زنجیری که تو در آن گرفتاری(!) یا دستت به آن گره خورده تا نیفتی...

همین که اینقدر زندگی آدم‌ها به هم گره خورده و حلقه‌های تو در تو دارد یعنی که چقدر زندگی سخت است...

کاش می‌شد آنقدر بالا بودم که همه این ارتباطات و پیوندها را می‌دیدم.

--

وقتی او همه محبت و سادگی‌اش را بدون چشم‌داشتی نثار پیرمرد نقاش کرد، پیرمرد هم در چشم من عزیز بود. و بعد این دوری که در حلقه آنروزمان می‌چرخید نقاشی را به من رساند.

نقاشی کپی بود. یک کپی رنگی که همچنان زیبا بود و دوست داشتمش. ولی دلم برای پیرمرد سوخت! که حتی اگر ذره‌ای هم وقتی در مقابل آن‌همه سادگی و محبت بود، نهیب وجدانش را شنیده باشد که: «متقلب»، هیچ لذتی از آن خوبی‌ها نبرده است و حس بدی که نسبت به خودش دارد همه خوبی‌ها را برایش عذاب می‌کند.

و همه حس‌های خوب و زلال باز هم برای دوست کوچک بزرگ من بود.

و اندیشه‌های رنگارنگی از این اتفاقات در ذهن من زاده شدند.

--

هر که در این حلقه نیست... فارغ از این ماجراست.

برچسب:, 10:30 توسط فاطمه صلاحی| |

یکی نبود و هیچ‌کس نبود...

--

عجب حکایتی است این حکایت ما آدم‌ها (!)

می‌خواهیم ضرر بزنیم سبب خیر می‌شویم

می‌خواهیم خوبی کنیم گند می‌زنیم

می‌خواهیم دل به دست بیاوریم، دل می‌شکنیم

می‌خواهیم برویم می‌آییم، می‌خواهیم بمانیم، می‌رویم

«می‌خواهیم»، نمی‌خواهیم!

آخرش هم وا می‌مانیم که چه شد که این شد!

عجب حکایتی...

کلاغ این داستان اگر به خانه‌اش هم برسد! روی تو رفتن ندارد!

--

پ.ن: 

تو ز آتش نشسته‌ای به کنار

از کناری بر آن نظر داری

برچسب:, 20:46 توسط فاطمه صلاحی| |

چشم که بستم

روشنایی مُرد.

و دانستم... آفتابی در من نبود.

...

تمام پرده‌ها را می‌کشم

و درزها را پر می‌کنم

شب نباید آفتاب را از من بگیرد.

آنقَدَر «شب» می‌بارم،

تا طلوع کند در من، «نور»...

 

 

برچسب:, 1:36 توسط فاطمه صلاحی| |

من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم.

--

آنقدر که خودم گاهی برای خودم عجیبم... هیچ چیز نیست

و بعد باز میفهمم که این من همیشه با من بوده و به تازگی فهمیدم که در تمام این سال‌ها... چقدر کم از درون تغییر کرده‌ام...

و تمام تصور من از تغییری که داشتم هر لحظه پدید می‌آوردم تنها لایه‌ای نازک از سطح اندیشه‌ام بوده...

که شبیه تمام کلیشه‌های لیست شده در هیاهوی مسیر زندگی است.

و قلب من...

قلب ساکتم...

...

------------------------------

دلبرا بنده نوازیت که آموخت بگو.

--

هنوز هم باورم این است که این بزرگترین خودفریبی آدم‌هاست.

خودفریبی! خود! فریبی!... فریب خویش...!

مسخره است!

بعضی‌ها چقدر خوب اینکار را می‌کنند...

ترس دارد...

ترس دارد اگر حق با من باشد!!

------------------------------

دیده دریا کنم از اشک و در او غوطه خورم.

--

گریه دارد...

کویری اما چشم من!

----------------------------

پ.ن: خرم آن روز کز این مرحله بربندم بار.

 

برچسب:, 19:9 توسط فاطمه صلاحی| |

تعبیر ساده ای بود روزی! 

«که ناگهان

چقدر زود دیر میشود»

و حالا...

این دوری و دیری...

در من بغض میشود 

به سنگینی پلک‌های جنازه فکرم!

که باد می‌کند

که گند می‌خورد...

و انگار که باز جان میگیرد «نیست» در پچ پچ ناآرام ذهنم

«ای خواجه درد هست ولیـ... »

--

انگار مریض شدم!

مدام نفس عمیق می‌کشم.

نه اینکه بخواهم این هوای لعنتی را تو بدهم...

زور می‌زنم این هوای لعنتی را بیرون کنم

--

می‌چرخم و می‌پیچم به دور سیم‌‌های خاردار روحم

هر روز بیشتر... (از تو چه پنهان، درد دارد... هر روز بیشتر)

--

و من هرچقدر هم آب درون لیوان را میبینم...

باز هیچ نمی‌بینم

--

کجا را اشتباه آمدم که به این بیابان «بی بازگشت» رسیدم

(اینجا توی هیچ نقشه‌ای نبود...)

--

از این همه تکرار خسته‌ام...

-------------------------------------------------------------

پی‌نوشت:

ندارد!

 

 

 

برچسب:, 23:41 توسط فاطمه صلاحی| |

آنوقت‌ها...

که بی تفاوت قطعات زشت و ناخواسته را میسوزاندم

و خاکسترهای کبودش را با تمام توانم فووت می‌کردم...

و در همان هنگام که هنوز...

با چشمانی منتظر و حق به جانب

-حتی در آتشی که با هم ساخته بودیمش

مرا می‌نگریست...

فهم نکردم که تا ابد...

پازل زندگی‌ام ناتمام شد.

هر چقدر هم که بقیه قطعات را سریع بچینم

یا با وسواس یکی یکی به جای خود سفت کنم...

باز ناتمام است...

ناتمام خواهد ماند...

برچسب:, 20:34 توسط فاطمه صلاحی| |

همیشه دوستش داشتم،

جادوی سادگی‌های شگفت است...

«زمان روراستی»،

وقتی می‌‌آید کم کم آه، پنهان نمی‌ماند... 

«زمان شیدایی»

همین که بادی می‌وزد، دل درختان می‌لرزد،می‌ریزد!

«وقت وصال ابرها»

بغض فروخورده‌ی یک سال آشفتگی می‌شکند... همین که دو ابر بهم می‌رسند...

این دیدار ساده‌ی ویرانگر ِ آبادکن!

آسمان خود را می‌زاید، مثل انسان در «قدر».

«مهربان مادر پیر»

پا به پای دلتنگی‌های تمام شهر می‌بارد... می‌شکند... می‌نالد

و باز می‌رقصد

با خنده‌ی تلخ درختان وقتی باد لای انگشتانشان می‌پیچد.

دلهای شکسته را به خود رجعت می‌دهد... اصلا «قیامت» است!

پاییز...

فصل رنگارنگ مهجور من...

برچسب:, 21:34 توسط فاطمه صلاحی| |

هنوز پیداست...

که مردم ِ من شیرین مزاجند!

دروغ می‌خرند و حقیقت  را تف می‌کنند.

برچسب:, 19:58 توسط فاطمه صلاحی| |

اگر این منم... پس، ...

من کیم؟

برچسب:, 19:56 توسط فاطمه صلاحی| |

چندی دیگر دوباره تکرار می‌شوم...

کاش در این تکرار‌ها تازگی زاده شود

کاش ذهنم بزرگ شود و دلم کوچک

کاش هیچ تکراری، خنده‌های بی‌دلیل ِ عادت شده‌ را از من نگیرد

کاش آرزوهایم نمیرد

من باز تکرار می‌شوم

و امید دارم که این‌بار، این تکرار، تکراری نباشد...

 

برچسب:, 21:48 توسط فاطمه صلاحی| |

می‌کوچم از خود...

با چمدانی از دلواپسی

دلم کاسه آرزوهایش را بر ردپای خستگی‌ام می‌پاشد

بیرون از این خاک نمیدانم کجاست، نمیدانم چیست...

فقط میدانم... اهل من نیستم.

می‌روم...

نه!

«می‌روم جایز نیست... من... رفتم!»

آنجا لبِ مرز ِ کشاکش‌های همیشگی

مامور مغز من ایستاده با سوال‌های آماده‌اش.

- مهاجری یا مسافر؟

- مهاجر

- به کجا؟

- هر جا

- دلیل مهاجرت؟

- ... ... در من سردم بود.

برچسب:, 19:17 توسط فاطمه صلاحی| |

باز هم باید تا آسمان بدوم

تا خودِ خودِ آسمان

با همین پاهای برهنه!

ستاره‌های ذهنم دوباره خاموش شدند

تاریک‌تر از همیشه!

و باید بدوم تا سرمایش پاهایم را کرخ نکرده است.

باید برسم قبل از اینکه جانم خاموش شود،

قبل از اینکه سرمایش به قلبم برسد.

انگار مرا گفت:

« من شاهد نابودی دنیای منم »

« باید بروم دست به کاری بزنم »

...

باز باید تا آسمان بدوم

...

بی پروایی !!

گاهی چه گران است!

انگار مرا گفت:

«پریده از وسط تنگ، ماهی کوچک»

...

باز باید تا آسمان بدوم...

...

همیشه که اینطور نیست

پیدایش می‌شود

راه گم می‌کند در این حوالی روزی

گم شدن‌های «یک دلخوشی» که اتفاق نادری نیست!

آنوقت... انگار مرا گفت:

«این خاطره‌ی پیر به هم می‌ریزد»

...

باز باید تا آسمان بدوم

...

چه آرام...

ذهن ویرانگر من در چشمم می‌جوشد

چه آرام می‌لرزد

چه آرام می‌ریزد

آٰرام آرام کم می‌شوم

از خودم 

و چه کسی خواهد فهمید، درد از خود خوردن را

انگار مرا گفت:

«ناگهان دشنه به پشت آمد و تا بیخ نشست»

...

باز... باید تا آسمان بدوم؟

...

چه بی‌رحمانه می‌ایستد ساعتم در این لحظه‌ها

وقتی که پاهایم یخ می‌زند

وقتی که چشم به آسمان دارم

انگار مرا گفت:

«زندگی از لب چشمم غلتید... با سر آهسته زمین خورد و لب سرد زمین»

«لاشه‌ی مرده‌ی روحم بوسید»

...

تا آسمان راه، دراز و مرا خواب برده است!

انگار مرا گفت:

«فقط تکان بده محکم‌تر»

«فقط تکان بده محکم‌تر»

«فقط تکان بده محکم‌تر»

...

 

برچسب:, 1:56 توسط فاطمه صلاحی| |

گاهی چه ساده می‌ریزد...

باروی محکم اندیشه‌های دور.

و باز باید ساخت.

بی رمق اما ناگزیر.

...

من.

تنها.

دوباره.

راه.

برچسب:, 20:40 توسط فاطمه صلاحی| |

همیشه همین‌طور می‌شود،.. پایان!

برچسب:, 19:41 توسط فاطمه صلاحی| |

من که چرتم گرفت

کسی مهره‌هایم را جا به جا کرد...

و من خود را گم کردم..

و تمام سربازانم را

و قلب سپاه من فرو ریخت

و اسب‌ها یاغی شدند

و قلعه ویران شد

و صحنه خالی شد!

مثل صدای باد در غروب کویر...

و چشم گرداندم و گرداندم... تا بی نهایت هیچ...

ایتک!

به تمام قوا در این نبرد مضحک مرا کیش می‌کنی و مات نمی‌کنی

و من خانه به خانه ناگزیر... می‌گریزم

بازی را تمام کن...

خوابم می‌آید...

برچسب:, 1:7 توسط فاطمه صلاحی| |

باز هم صدای ساز می آید در خلوت گرگ و میش من

صدای ساز بی قراری

و تبل شکست دارد میزند به دیوار ذهنم

و انگار که هر ضرب پمپاژ خون در وجودش باشد، 

می زند یکریز و بی امان

...

و اینجا با من

دودلی هایی که بلعیده می شوند و بالا می آیند.. و

روایت بی سر و ته راههای رفته و نرفته

...

می بینی...؟ پرچم سیاه قفس در باز من را

فاتحه خوانی است، بیا... 

سلطان آرزویم زمین خورده،... نه اینکه مرده باشد نه...

لا به لای هیاهوی آشفته تکرار، کم شده... باید

سیم هایش را محکمتر کنم

ساز دلم نا کوک است...

برچسب:, 23:7 توسط فاطمه صلاحی| |

می چکد بر صفحه خط خطی ذهنم

قطره های سکوت

گاه و بی گاه...

و انگار که می شویدم

آرام ...

زندگی را که ببندی

زنده می شوی انگار

و حسی که سرشار از شوق فراموشی است

و پر از مرگ فردا

دست می اندازد روی شانه ات

و انگار که از تو جاری شود تا زمین پست

سبک می شوی 

قطره قطره سبک می شوی

و اگر کمی بیشتر بسته نگاهش داری

پاهایت از زمین کنده می شود

...

می چکد بر صفحه ی پاره پاره ی قلبم

قطره های انتظار

یکریز و بی امان

و انگار که می کِشدم

قد می کِشم

اما کسی چه میداند که تا "تو"

چقدر باید قد کشید

...

می چکد بر من

قطره قطره 

تو

...

 

برچسب:, 1:57 توسط فاطمه صلاحی| |

تمام بی رحمی زندان شده ی روحم را در حریر دل میریزم

و تن خسته ام را دوباره به میدان جنگ می فرستم

آنقدر این کار را با خود کردم که دیگر از خودم میترسم

دیگر رجعت به خود را مثل آن سالهای روشنم دوست ندارم

چون این رجعت مرا به نبردی بی فرجام می سپارد

من از خود چه میخواهم...؟

چه میدانستم !!!

چطور باید میدانستم که روزی اییینقدر با خود غریبه می شوم

اینقدر دور

اینقدر بیگانه

اینقدر نا آشنا...

چطور باید می دانستم...

.

.

.

بعد از این گریز کوچک باز هم مرا هول می دهد

که اگر بمانی دیگر توان رفتن نخواهی داشت

باز هم این نبرد جان فرسا

باز میروم

باز هم میروم ...

برچسب:, 1:26 توسط فاطمه صلاحی| |

مثل بی صدایی خلاء...

مثل خلوت پیله ی کرم...

مثل تنهایی ابر...

مثل درجازدن ساعت...

ماندم !!!

شب،! چه سنگ صبوری است...

همینطور در تمام روز مرا مینگرد

و تمام خستگی و تنهایی ام را...

تا وقتش که شد

آغوش بگشاید به نوازش و تکان های مادرانه

که انگار کن روزی نبود...

انگار کن رنجی نبود...

و من باز هم گول میزنم دل زودباورم را...

فاطمه...

فاطمه ... تنها تو مرا تنها گذاشتی

و من از آن لحظه...

دیگر در نگاه خود هیچ نمی‌بینم

اما هنوز نمیگویم برگرد...

چون...

نمیدانم چرا رفتی

....

چقدر سخت است که دیگر نمی دانم چه می خواهم

شاید چون تو نیستی

 

 

 

برچسب:, 23:46 توسط فاطمه صلاحی| |

...

گوش کن..!!

هر چقدر هم که گوشت را پر از آهنگ فراموشی کنی، باز صدای فریادش می آید...

باز هم هست،

باز می نالد و این ناله ها انگار که وزن داشته باشند، سرم را سنگین می کنند...

آنقدر سنگین که دوست دارم بردارمش و مدتی روی میز کنار تختم بگذارم...

- آخ که چه کیفی دارد بی سر بودن!!

و می فهمم که تا امروز "بی سر و سامانی " را نفهمیده بودم، که میگوید: بی سر، رو به سامانی.

نگاه کن..!!

هر چقدر هم که چشمت را ببندی و در دفتر ذهنت چیز دیگری نقاشی کنی...

باز هم تصویر کج و معوجش پیداست...

باز هم هست،

باز هم هست...

خود را به دست زمان می سپارم و پر می کنم تمام لحظه هایم را از روزمرگی و دویدن های بی وقفه

-تا وقتش از راه برسد ( وای که چه لحظه ای خواهد بود...)

از یاد میبرم خود را در این شلوغی ها...

اما...

باز هم هست...

برچسب:, 21:50 توسط فاطمه صلاحی| |

 هی راه میروم در تاریکی

این است تمام حس این روزهایم

آهسته و با دلره از اینکه این قدم آیا بر زمینی استوار خواهد نشست یا آخرین گام خواهد بود

اینگونه...

هی راه میروم در تاریکی

باز این همه، همه ی هراس نیست...

چون حتی مسیر روشن نیست...

و رفتن حتی اگر به رسیدن برسد... مقصد شاید گم شده باشد

و اینگونه...

هی راه میروم در تاریکی...

برچسب:, 10:20 توسط فاطمه صلاحی| |

 آه از این هراس های بی هنگام

قلبم می ریزد

چشم به چشم باد می دوزم. هنوز می وزد

و برگ ها در آغوش باد – بی هراس از وحشت سقوط، یا ویرانی، یا پایان – می رقصند.

دلم از قفس تنگ خود ساخته ام می گیرد.

تمام دلتنگی و هراسم را می بلعم

به عکس تارم در شیشه پنجره رو به باد لبخند می زنم

و دوباره از سر می گیرم حکایت بی نهایت مصلحت آمیز رنج امروز را...

دیگر شکایتی نیست

-شاید حتی رضایت هم باشد!!!!!!-

آهسته می شمارم، دانه های تسبیح روزهای عمرم را،

نه غمگین و نه دلشاد.

 

چند روزی است...

روح از من کوچیده انگار...

 

باز از خودم دلخورم، همان خود عهد شکنم،

همان خود دروغ گوی بی ثبات آشفته ی هر جایی ام.

کاش ذهنم کمی آرامتر بود...

از این همه پچ پچ سر سام گرفتم.

کاش ذهنم لال بود...



برچسب:, 17:25 توسط فاطمه صلاحی| |

  گاهی می اندیشم."

این خبر خوبی است، حداقل برای منی که در دنیای تقلید و تکرار می زیم.

من هم تکرار می کنم، دیگران را... و تکرار می کنم خودم را و دردها و آرزوهایم را.

اما در میان این همه بی خودی، خودی دارم که لحظه ای می اندیشد،

به تغییر و به خود دیگری که در دست فراموشی است.

گاهی می اندیشم. هر وقت که عقل مصلحت بینم – به قول آن نویسنده بی تکرار- بگذارد.

و این اندیشه مرا بی صدا می زاید و گاه می میراند. تردید دارم. به همه چیز و همه کس.

به اینکه حقیقتی باشد و اینکه من باشم.

آیا من هستم؟!!! چه چیز مرا گواهی میدهد؟ کیست که مرا ثابت کند؟

گاه نتیجه می گیرم که نیستم چون اثر ندارم.هیچ... نه یاری می کنم، نه می آزارم

و نه در اندیشه تحولی هستم که روزی برایش خیالها داشتم....

انگار دارم غرق می شوم در نیستی...

و این مرا کم می کند، بی رنگ می کند

و روزی محو خواهم شد

در همان حال که هنوز نفس می کشم

هوا را می آلایم، مصرف می کنم

هزینه نمی کنم و هزینه می تراشم

بی تفاوت از هم قطارانم رد می شوم

بدی می کنم، می بینم

و روزی خواهد رسید که حتی همین قدر هم نمی اندیشم...

و من از آن روز بیمناکم

و گرچه کمرنگ می شود – خیلی کمرنگ – اما هنوز هم می بینم

رویایی که در روزهای وجودم(!) در سر داشتم.

چه خوب که هنوز گاهی می اندیشم...

برچسب:, 13:13 توسط فاطمه صلاحی| |